یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 
هنگامی که فرصتی دست داد تا همراه با پدرم به مناطق جنگی بروم، کودکی بیش نبودم. از اهواز و چندین شهر دیگر گذشتیم و به شهر کرمانشاه که قرارگاه رمضان در آن جا مستقر بود، وارد شدیم. آن وقتها هرگز نمی دانستم که پدرم چه کاره است و او را یک راننده، بسیجی و یا پاسدار عادی می پنداشتم.

به قرارگاه رمضان که وارد شدیم، برخوردها به گونه ای فوق تصور من بود. آنان ارزش و احترام زیادی برای پدرم قائل بودند و این برخورد ممتاز، برایم سوال برانگیز شد. بچه های رزمنده پاسخ دادند: پدر شما فرمانده تیپ (لشکر)است. گفتم: پدر من که پاسدار است. گفتند: خب فرمانده لشکر فرق می کند.

آنجا بود به فروتنی اش پی بردم. او بود که در میان بسیجیان ، اصلا نامی از خود – به عنوان فرمانده – نمی برد و هیچ گاه در این باره لب به سخن نگشود.


بعد از اینکه جایگاه او را در میان جنگاوران یافتم و به قدر و قیمتش پی بردم، کودکانه برآن شدم تا از فرصت استفاده کنم و در قرارگاه بگویم: من پسر فرمانده هستم و هرکاری که به بخواهم، انجام دهم. اما عجب پندارباطلی!


پدر در بسیاری از جاها جلوی مرا می گرفت و می گفت: تو حق نداری که این کارها را انجام دهی! تو هم باید مانند بچه های پاسداران دیگر مودب باشی و برای بعد که وارد جامعه می شوی، از اخلاق درستی برخوردارباشی.


در همین رهگذر بود که ماشین حساب بخش حسابداری، با دست کارهایم خراب شد. مسئول آن قسمت از این کار ناراحت بود، ولی به خاطر پدرم چیزی نگفت و کوچکترین برخوردی نکرد. آنان گفتند: چون پسر فرمانده هستی خدا به تو رحم کرد وگرنه تو را اذیتت می کردیم.


بعد که پدرم از ماجرا آگاه شد، بطور جدی با من در افتاد و گفت: به چه حقی آن را خراب کردی؟


نمی دانم که آن روز پدر پول ماشین حساب را پرداخت یا نه! اما به طور قطع و یقین از حرکات من آزرده خاطر بود.

راوی ابراهیم دقایقی

فرزند سرلشکر پاسدار شهید اسماعیل دقایقی




، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 3 دی 1388  توسط [ra:post_author_name]
آذرماه سال 62 بود که در دانشسرای تربیت معلم امام خمینی (ره) ایذه مشغول به تحصیل بودم. با جوانی خوش سیما با قامتی میانه از روستای خوش و آب و هوا و دیدنی مال آقا آشنا شدم. نام او عبدالله موسوی بود و در میان دانشجویان احترام خاصی داشت و همه استادان و مسئولین تربیت معلم با دید دیگری به او نگاه می کردند. نمازش را همیشه اول وقت می خواند و اغلب در صفوف اول می ایستاد.
اخلاق نیک و گشاده رویی او زبانزد بچه ها شده بود و هرگاه برای دیدن خانواده به مرخصی می رفت، برای برگشتن و دیدار دوستان لحظه شماری می کرد. روزی به اتفاق شهید موسوی در حال رفتن به نربیت معلم بودیم، صحبت از جبهه و جنگ به میان آمد. تصمیم گرفتیم فردای آن روز به همراه دیگر نیروها به جبهه برویم. پس از ثبت نام برای خداحافظی به خوابگاه دانشجویی رفتیم.
حال و هوای عجیبی داشت. بچه ها را در آغوش می گرفت و با چشمانی اشکبار از آنها خداحافظی می کرد. انگار می دانست که این آخرین دیدار است و دیگر برنمی گردد. بعد از گفتگو با بچه ها مشغول واکس زدن کفشهایت شد و طبق عادت همیشگی بدون اینکه بچه ها متوجه شوند، کفشهای آنها را نیز واکس زد. فردای آن روز به جبهه اعزام شدیم.
او در گردان 2(تیپ 15 امام حسن مجتبی در 15 کیلومتری اهواز) و من در گردان 5 قرار گرفتیم. عملیات خیبر شروع شد.
برادر عبدالمسلم موسوی پرچم سبز رنگی در دست داشت و پیشاپیش حرکت می کرد و مرتب شعار یاعلی و یا ساقی کوثر را با دیگر بچه ها تکرار می کرد. انگار با گفتن این کلمات مرغ جانش آرام می گرفت. در نزدیکی قرارگاه کربلا (نزدیدک پاسگاه زید) مستقر شدیم. پس از سازماندهی و جایگزینی افراد در سنگرها، فرماندهان تاکید می کردند که زیاد رفت و آمد نکنید. چون احتمال دارد هواپیماهای دشمن شما را شناسایی کنند، اما با وجود همه این مشکلات او مرتب به سنگرها سر می زد و از احوال یکیک بچه ها خبردار می شد.




، 
 
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 2 دی 1388  توسط [ra:post_author_name]
شهید حاج عظیم محمدی، فرمانده دلیر و باوقار، مسئول 1-ط-ل-7 ولیعصر (عج) شخصی که تمام حرکات نظامی دشمن یک لحظه از نظرش دور نبود. او شهیدی است که بیشتر صفات شهدای برجسته ای چون سرداران شهید بادروج، سیف اله، یداله صبور را د ر خود داشت و اگر حاج عظیم شهید نمی شد باید متعجب می شدیم.
رفتار و منش، صداقت و بیانش در تمام جبهه ها از غرب تا جنوب زبانزد همه بود. نه تنها لشکر 7 قرارگاه، بلکه برادران اصفهان، تهران، سمنان، کرمان، لرستان، قم و ... او را به یکی و رشادت می شناختند.
شخصیت، خلق و خوی او بر دل می نشست و الگوی خوبی برای همه ما بود. حاج عظیم به عنوان فرمانده عملیات محور جنوب و لشکر 7 در جلوترین نقطه حمله قرار داشت و غیر از این، نمی توان از او چنین انتظاری داشت. او بهترین شیوه های عملی را برای غلبه با دشمن داشتند و چشم امید لشکر 7 بود.
شهید محمدی از ابتدا، دافع مقدس را برای آزادی میهن و سرفرازی اسلام عزیز، بر خود فرض می دانست و در راستای این هدف تلاشی صادقانه و بی ریا کرد. رفتار و منش حاج عظیم به عنوان یک مسلمان متعهد، مومن و موقر در جبهه ها، انسان را به یاد شهیدان چمران، که مردی دلیر و عارفی نظامی، سیاسی و فرهنگی بود، می انداخت.
او چمران لشکر 7 بود. حاج عظیم، انسان وارسته ای بود، کسی که با دیدن او، تازه به خود می آمدیم. او مانند نگین درخشانی در میان لشکر 7 بود و برای سردار رئوفی، مالک اشتر بود و ما بو وجودش افتخار می کردیم و او را به رخ دشمن می کشیدیم. حاج عظیم سرباز گمنام امام زمان(عج)بود. او دلاورانی چون سردار حلمی، سعیدفر، کوچک شاهوار، کاج و کابلی را تعلیم داد.
در یک نبرد تنگاتنگ و نابرابر، گروهی از لشکر 7 ولی عصر به تنهایی در مقابل لشکری از عراق ایستاد تا شاهد شکست قطعی دشمن باشیم. طرح های عملیاتی حاج عظیم همیشه قبل از عملیات، با درنظر گرفتن موقعیت دشمن، طراحی شده بود و به شکست دشمن منجر شدو این پیروزی های غیر منتظره، گواه زحمات و فداکاری های حاج عظیم بود.
او عاشق امام حسین بود و به اسارت و امام خمینی(ره) عشق می ورزید. بسیجیان را دوست داشت و بسیجیان نیز شیفته او بودند. مطیع امر خدا بود و برای اقامه نماز تلاش می کرد. شهید بر این باور بود که دنیا لهو و لعب است و پیروز کسی است که برای رضای خدا و قرب الی الله گام بردارد.
حاج عظیم چون ( کونوا قوانین لله و شهدا بالقسط) بود. هرچند شهادت ایشان، کمر و ستون فقرات جنوب را شکست، ولی با تمام این وجود بچه روحیه شان را از دست ندادند و به مبارزه تا پیروزی ادامه دادند




، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 1 دی 1388  توسط [ra:post_author_name]